قصهی قطره و درخت
در دل جنگلی سرسبز، درختی تنومند زندگی میکرد که برگهای پهنش سایهای خنک برای رهگذران میساخت. او هر روز آب زلالی که از دل زمین میجوشید را با ریشههایش مینوشید و قد میکشید. اما یک سال، باران کمی بارید و چشمهها کمجان شدند.
یکی از قطرههای آب که در دل زمین سفر میکرد، روزی به ریشههای درخت رسید و گفت: “من آخرین قطرهای هستم که به تو میرسم، باید مرا خوب نگهداری.”
درخت با تعجب پرسید: “چطور میتوانم تنها با یک قطره زنده بمانم؟”
قطره پاسخ داد: “اگر برگهایت را سبکتر کنی، اگر آب را هدر ندهی و فقط در زمان لازم بنوشی، میتوانی دوام بیاوری.”
درخت که تا آن روز به چنین چیزی فکر نکرده بود، تصمیم گرفت برگهای اضافیاش را بریزد تا آب کمتری از دست بدهد. ریشههایش را عمیقتر کرد تا بهتر به آبهای زیرزمینی برسد و یاد گرفت که در ساعات خنک روز، از کمترین میزان آب بیشترین بهره را ببرد.
چند ماه گذشت، تابستان گرمتر از همیشه شد، اما درخت همچنان ایستاده بود. وقتی اولین باران پاییزی بارید، درخت فهمید که یاد گرفته چگونه با کمآبی سازگار شود.
از آن روز، دیگر هیچوقت آب را هدر نداد و داستانش را برای دیگر درختان بازگو کرد، تا همه یاد بگیرند که با کمآبی، عاقلانهتر زندگی کنند. 🌱💧